نزدیک يک سال اينجا نبودهای
می ترسيدی بيايي.
وقتی آمدی، تهیا، اول با لابه …

نزدیک يک سال اينجا نبودهای
می ترسيدی بيايي.
وقتی آمدی، تهیا، اول با لابه …
خانهای در من است،
برای حزنت و برای کفرت
و برای شادیات.
هيچچیز آمدنت …
وارد آسانسور شديم هردو تنها
به هم نگاه کرديم و اين همه چيز بود…
خوش باش،
حتما خوشی هست.
او آن را حس کرد.
مثل چيزی بی رحم …
لبخندهای بسیاری هست
من اما به دشوارترينشان فکر میکنم
آسانترين لبخند
نشسته در اعماق،…
دختر از تو پرسید: شعر چیست ؟
و دلت میخواست بگویی: تو ! بله …