در سیر جاریِ فکرم
سیل نور و روشنایی را
در مه بی هوشی میبینم
عقابی بزرگ
در هر سوی آسمان میچرخد
میخواهد بیاید به سراغم
هم میترسم و هم نه
دیدنی زیبا
چشمانش میخندیدند
پرهای طلایی، قهوهایاش
نور را انعکاس میدادند
ناگهان در کنارم فرود آمد
شادان از وصل
عقاب را نوازش کردم
چنگهای بزرگش در تنم فرو شد
و مرا به آسمان برد
به خود آمدم
به روشنی بلور.