ناگهان هیچکس نمیدانست کجایی
لباس سیاه شنای تو مثل علفهای دریا،
سر تراشیدهات، صاف مثل سر فک.
کسی مراقب بچههاست. می آیم
تا لبهی آب، حوله را
مثل شال زن بیوه می اندازم دور شانههایم.
هیچ کدام از شناگران آنی نیستند که باید.
بعضی بسیار کوتاه، بعضی سنگین، بعضی با صورت سه تیغه،
بالا میآیند، آب
از روی شانههایشان پایین میریزد.
سنگهای کنار ساحل به سر آدمی میمانند
مارماهیها به پیراهنهای سیاه،
و من نمیتوانم پیدایت کنم.
شکمم میپیچد
انگار بخواهم آب شور بالا بیاورم، وقتی
از بالای شنها میآید به سمت من
مردی که بسیار به تو میماند،
با ریشی درهم و روییده مثل علفها بر ماسههای ساحل،
با لباس شنای سیاهی شبیه صدفی خیس روی تناش.
نزدیک که می آید، میشود تو
یا بسیار شبیه تو.
وقتی کسی را از دست میدهی آن که بازمیگردد
دیگر هرگز همانی نمیشود که بود.