یک هفته پس از تولد کودکمان
مرا کنج اتاق مهمان گیر آوردی
و با هم در تخت فرو رفتیم.
تو مرا بوسیدی و بوسیدی، گره شل و سوزان شیر
در نوک پستان من باز شد،
پیراهنم خیس شد. تمام این هفته بوی شیر میدادم
شیر تازه، ترش. قلبم تند تند میزد:
میانم را چون پیراهنی دریده بود از هم تاج سر کودک،
بریده شدم بودم با چاقویی و دوخته شده بودم از نو،
بخیهها پوست تنم را میکشیدند
اولین بار که میشکنی نمیدانی
دوباره خوب خواهی شد، بهتر از قبل حتا.
دراز کشیده بودم در میان ترس و خون و شیر
و تو مرا بوسیدی و بوسیدی، لبهایت داغ بود و برجسته
مثل لبهای پسرکی نوجوان، آلت تو خشک و بزرگ،
تمام تو مهربان و نرم، بر من آویختی
بر آشیانه بخیهها،
بر شکافها و چاکها، با صبوری کسی که
جانوری زخمی را در میان جنگل یافته و با او مانده، تنها رهایش نکرده
تا وقتی دوباره کامل شود، تا وقتی که دوباره بتواند بدود.
عالی مثل همیشه…
چقدر شعر خوبی بود…ممنون