از حقیقتِ آغاز همهی رودخانهها، درختان و شهرها
خود را جدا کردم.
اسمی دارم که نام خیابانهای خداحافظی خواهد بود
و قلبی که در فیلمهای اشعه ایکس ظاهر میشود.
خود را حتا از تو جدا کردهام،
ای مادر همه آسمانها
مادر خانههای آسوده.
حالا، خونم پناهندهایست
که به ارواح و زخمهای باز تعلق دارد.
خدایم در فسفر یک کبریت زندگی میکند،
در خاکسترِ هیزمی که شکل خود را حفظ کرده است.
وقتی به خواب میروم، به نقشهی دنیا احتیاجی ندارم.
حالا، یک ساقهی گندم روی اُمیدم میاُفتد
و کلماتام همقیمت ِیک ساعت قدیمی خانوادگیست
که زمان را نگه نمیدارد.
خود را از خود جدا کردهام
تا به پوستات برسم
پوستات که بوی عسل و باد میدهد
تا به اسمات برسم
اسمات که معنی بیقراری میدهد
و روحام را آرام میکند
و درها را میگشاید
به شهرهایی که در آنها به خواب میروم
و در آنها زندگی نمیکنم.
خود را از هوا جدا کردهام
از آب، از آتش.
خاکی که از آن برآمدهام
در خمیرهی خانهی من است.
جدا | نیکولا مدزیروف
اثری از : شعله ولپی نیکولا مدزیروف