در کریستال سنگهای نامکشوف حل شدم
در میان شهرها،
نامرئی مثل هوا میان دو برش نان
من در زنگ لبهی لنگرها موجودم.
در گردباد، کودکی هستم
که اعتقاد به خدایان زنده را آغاز میکند.
من معادل پرندگان مهاجرم،
که همیشه برمیگردند و هیچگاه عزیمت نمیکنند.
دلم میخواهد که میان افعال مستمر زندگی کنم،
در ریشههایی که در میان پی و بنیاد نخستین خانهها میخوابند.
میخواهم که در مرگ
سربازِ معصومیتی نامکشوف باشم
مصلوب تاریخ
بر روی صلیبی شیشهای که از میانش میتوان
گلهای دوردست را تماشا کرد.

ضربدر تاریخ | نیکولا مدزیرف
اثری از : شعله ولپی نیکولا مدزیروف