بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود


بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود.
بگذاريد دوباره همان رؤيايى شود كه بود.
بگذاريد پيشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا كه آزاد است منزلگاهى بجويد.

(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)

بگذاريد اين وطن رويايى باشد كه رؤيا پروران در روياى خويش داشته‌اند.-
بگذاريد سرزمين بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمينى كه در آن، نه شاهان بتوانند بى‌اعتنايى نشان دهند نه ستمگران اسبابچينى كنند
تا هر انسانى را، آن كه برتر از اوست از پا درآورد.
(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)

آه، بگذاريد سرزمين من سرزمينى شود كه در آن، آزادى را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گى ِ وطن‌پرستى نمى‌آرايند.
اما فرصت و امكان واقعى براى همه كس هست، زنده‌گى آزاد است

و برابرى در هوايى است كه استنشاق مى‌كنيم.

(در اين «سرزمين ِ آزاده‌گان» براى من هرگز
نه برابرى در كار بوده است نه آزادى.)

بگو، تو كيستى كه زير لب در تاريكى زمزمه مى‌كنى؟
كيستى تو كه حجابت تا ستاره‌گان فراگستر مى‌شود؟

سفيدپوستى بينوايم كه فريبم داده به دورم افكنده‌اند،
سياهپوستى هستم كه داغ برده‌گى بر تن دارم،
سرخپوستى هستم رانده از سرزمين خويش،
مهاجرى هستم چنگ افكنده به اميدى كه دل در آن بسته‌ام
اما چيزى جز همان تمهيد ِ لعنتى ِ ديرين به نصيب نبرده‌ام
كه سگ سگ را مى‌درد و توانا ناتوان را لگدمال مى‌كند.

من جوانى هستم سرشار از اميد و اقتدار، كه گرفتار آمده‌ام
در زنجيره‌ى بى‌پايان ِ ديرينه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپيدن زمين، قاپيدن زر،
قاپيدن شيوه‌هاى برآوردن نياز،
كار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چيزى به فرمان ِ آز و طمع.

من كشاورزم – بنده‌ى خاك –
كارگرم، زر خريد ماشين.
سياهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
كه با وجود آن رؤيا، هنوز امروز محتاج كفى نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. – آه، اى پيشاهنگان!
من آن انسانم كه هرگز نتوانسته است گامى به پيش بردارد،
بينواترين كارگرى كه سال‌هاست دست به دست مى‌گردد.
با اين همه، من همان كسم كه در دنياى كُهن
در آن حال كه هنوز رعيت شاهان بوديم
بنيادى‌ترين آرزومان را در رؤياى خود پروردم،
رؤيايى با آن مايه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستين
كه جسارت پُرتوان آن هنوز سرود مى‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شيار شخمى كه اين وطن را
سرزمينى كرده كه هم اكنون هست.
آه، من انسانى هستم كه سراسر درياهاى نخستين را
به جست‌وجوى آنچه مى‌خواستم خانه‌ام باشد در نوشتم
من همان كسم كه كرانه‌هاى تاريك ايرلند و
دشت‌هاى لهستان
و جلگه‌هاى سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفريقاى سياه بركنده شدم
و آمدم تا «سرزمين آزاده‌گان» را بنيان بگذارم.

آزاده‌گان؟
يك رؤيا –
رؤيايى كه فرامى‌خواندم هنوز امّا.

آه، بگذاريد اين وطن بار ديگر وطن شود
– سرزمينى كه هنوز آن‌چه مى‌بايست بشود نشده است
و بايد بشود! –
سرزمينى كه در آن هر انسانى آزاد باشد.
سرزمينى كه از آن ِ من است.
– از آن ِ بينوايان، سرخپوستان، سياهان، من،
كه اين وطن را وطن كردند،
كه خون و عرق جبين‌شان، درد و ايمان‌شان،
در ريخته‌گرى‌هاى دست‌هاشان، و در زير باران خيش‌هاشان
بار ديگر بايد رؤياى پُرتوان ما را بازگرداند.

آرى، هر ناسزايى را كه به دل داريد نثار من كنيد
پولاد ِ آزادى زنگار ندارد.
از آن كسان كه زالووار به حيات مردم چسبيده‌اند
ما مى‌بايد سرزمين‌مان را آمريكا را بار ديگر باز پس بستانيم.
آه، آرى
آشكارا مى‌گويم،
اين وطن براى من هرگز وطن نبود،
با وصف اين سوگند ياد مى‌كنم كه وطن من، خواهد بود!
رؤياى آن
همچون بذرى جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم مى‌بايد
سرزمين‌مان، معادن‌مان، گياهان‌مان، رودخانه‌هامان،
كوهستان‌ها و دشت‌هاى بى‌پايان‌مان را آزاد كنيم:
همه جا را، سراسر گستره‌ى اين ايالات سرسبز بزرگ را –
و بار ديگر وطن را بسازيم!

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.