ای کشیشان تمامی زمانها در سراسر جهان هیچ خوارتان نمیدارم
بزرگترترین ایمانهاست ایمان من و کمترینشان،
که در آغوش میگیرد عبادات مدرن و باستانی را و هر عبادت دیگری را
بر این باور است که از پسِ پنج هزار سال دوباره به زمین خواهم آمد
پاسخ انبیای یونان را انتظار میکشد،
خدایان را میستاید، به آفتاب سلام میفرستد،
از نخستین سنگ یا کندهی درخت بت میسازد،
در دایرهی مقدس به چوبدست، جشن آیینی پاوواو به جا میآورد،
به لاما یا برهمن کمک میرساند هنگام که چراغ بتان را میآرایند،
هنوز در مراسم کهن یونانیِ رژهی قضیب در خیابانها میرقصد،
فیلسوف برهنهای مسحور و زاهد در جنگلها،
به سلامتی ستایندگان وداها و شستراها از جام جمجمه شهداب مینوشد،
به قرآن اعتنا دارد،
قدم میزند در معابد بلند تئوکالی که به خون بستهی ریخته به سنگ و چاقو مزیناند،
بر طبلهای پوست مار میکوبد،
اناجیل را میپذیرد، میپذیرد او را که مصلوب شد، میداند که او بیتردید الهی است
برای آنان که در مراسم عشای ربانی زانو میزنند
یا آنان که برمیخیزند در نیایش پروتستانهای پاکآیین،
یا صبورانه مینشینند بر نیمکتهای کلیسا،
یاوه میگوید و در هیجان جنونام کف به دهان میآورد،
یا چنان مردگان مینشیند تا روحم مرا برانگیزد،
به پیش رو نگاه میکند بر خاک و بر پیادهرو،
یا به بیرون پیادهرو، بیرون خاک،
به ریسندگان مدار سالکان دورهگرد تعلق دارد.
یکی از دستهی مرکزگرایان و مرکزگریزانم که میگردم و سخن میگویم
چون مردی که پیش از سفر کارگزارانی به کار میگمارد.
ای شکاکان دلفسردهی گرفته و نامطلوب،
حقیر، عبوس، افسرده، خشمگین، آسیبدیده، نومید، بیدین،
یکایکتان را میشناسم،
درمییابم دریای عذابتان را، شکتان، نومیدیتان و بیایمانیتان را.
نگاه کن که چگونه شتک میزند دمهای نهنگها!
نگاه کن که چگونه آنان با تشنج و غلیان خون
به سرعت برق پیچ و تاب میخورند!
آرام باشید دمهای خونین شکاکان و عبوسان حقیر،
میان شما من، به همان اندازه جا دارم که در میان آن دیگران،
فشار تو، من و همگان است گذشته
به یک میزان کاملن
و هرچه هنوز ناآزموده است و در پیش رو
به یک میزان از آن تو و من و همگان است.
از آنچه که هنوز ناآزموده است و در پیش روست هیچ نمیدانم،
ولی میدانم که در موقع خویش
کفایت خود را به اثبات خواهد رساند و مغبون نخواهد بود.
به هرکه میگذرد عنایت دارد
و به هرآنکه میایستد نیز
و هیچکس را نمیراند.
نمیتواند براند آن مرد جوانی را که جان باخت و دفن شد،
نمیتواند براند آن زن جوانی را که جان داد و در کنارش آرمید،
و نه آن کودکی را که از سوراخ در نظر کرد و به عقب رفت و دیگر هیچکس او را ندید،
و نه آن پیرمردی را که بیهدف زندگی کرد و حیاتش را تلختر از صفرا یافت،
نه آن مردی را که در نوانخانه با عرق و مرض گندمگ زد و
نه آن خیل بیشمار را که قتل عام شدند و متلاشی شدند
نه آن کوبوی خشن سوماترایی را که نجاست انسانیت است،
نه کیسههای خردی را که با دهانهای باز برای غذا شناورند،
نه هیچ چیز را بر خاک، و نه در آن نشیب در کهنترین گورهای خاک،
و نه هیچچیز را در افلاک بیشمار
و نه در بیشمارانِ بیشماری که در آنها ساکناند،
و نه اینک و نه کوجکترین ذرهی شناخته را.