هقهقِ درازِِ ویلونهای پاییز
با نوایی بلند و نه دلانگیز,
قلبم را جریحه دار میکند.
آنگاه که ساعت زنگ میزند
من بینفس, از چهرهام رنگ میپرد
یادِ گذشته میکنم و اشک میچکد.
خود را به بادِ سهمگین میسپارم
تا بَرَد مرا به هر سویی که خواهد
چونان برگی که بر خاک میفِتَد.