روزی روزگاری پاریس

روزی روزگاری پاریس


بر دری که به من سلام کردی.
یک پیاله شراب سرخ شاتو مارگو
به سایه‌ها نگاه می‌کنم
که شاید تعقیبمان کرده باشند،
دنیال دیواری پشت سرمان می‌گردم، روبرویمان.
می‌نشینیم. شهر آرانخوئس در میانه‌ی ما.
نیمه‌ی شب است یا دیروقت است.
صبح است یا روز است.

سکوت صداهای ما را از هم دریده‌است.
پاریس سرد است. تاریکی زود شروع می‌شود.
مکان ایالات متحده‌ی آمریکا.
درختان برگ از دست می‌دهند، پرنده‌ای
با بال‌هایی که در دست‌های تو می‌روید.
یک اشتیاق. بازتاب صدای شلیک.
یک رودخانه. گلوله‌ای که سروانتس را خط زد،
تو می‌گویی. به یاد می‌آورم. من می‌گویم.
کتابش را در رویای دیروز جا گذاشتیم.
می‌توانیم برگردیم
یا زندان با ما آمده‌است؟

ما که هستیم اگر زمین
در نقاشی بی‌امضایی به دام افتاده‌است؟
چشم‌های تو کجاست؟
اشتیاق. نخل. نفس.
فقط پاریس اجازه می‌دهد
تا استعاره‌هایمان را باور کنیم.

رشک کسانی که پیش از ما
چه آسان گذشتند.
در بسترهای خود خوابیدند
چون ما که به دنبال بسترهای خود می‌گردیم.
خانه از ما دورتر است
شکوفه‌های نارنج، زیتون و قهوه.
فرو می‌ریزم تا تو را بگیرم
مرا در هبوطم یاری می‌کنی.
هر بار، یک سیگار.
می‌گویی، آن‌ها همیشه ما را پیدا می‌کنند،
هر بار، یک روستا.
می‌گویند، حالا خانه‌ی ماست
و اینجا اتاقی‌است
حتی اگر سزاوار یک اتاق نیستی.
می‌گویی، به بتهون گوش کن
و من چشم‌های تو را دنبال می‌کنم
تا سایه‌ات را در انبوهی مردم درک کنم.
یک موطن، یک مادر غایب.
فراموش کرده‌اند که می‌توانیم عاشق باشیم؟

آوه ماریا می‌نوازد
به من شعری می‌دهی
برای دختری که دوستش می‌داشتی.
پنجره از غروب پر می‌شود
از زخم، زخم انباشته از انعکاس
انعکاس انباشته از فریاد.
به کنار تو می‌آیم.
ای کاش می‌توانستم در مکانی به خواب بروم
که در ژرفای روح تو می‌خوابد
کاش دست مادرت می‌گرفتم
دست پدرم را.
کاش کارمل را از چشم‌های تو می‌دیدم
دختری که تو بوسیدی.
شش، شصت زمستان، تابستان.
قطره‌های باران دانه می‌شوند بر استغاثه‌ی ما
بر گام‌هایی که نباید برداریم.

پرنده‌ها امروز می‌آیند، به من می‌گویی.
زمین کوچک‌تر از زمین است
کوچک، حتی کوچک‌تر از تکان‌های ما.

نامت را صدا می‌کنم و جوابم می‌گویی.
مرگ، تو مردن را در بازی‌اش کتک زده‌ای.
همان رهایی که تو را به برگرفته بود، تو را می‌برد،
و من رنگ‌های نقشه‌ی محومان را پیدا می‌کنم.
خداحافظی نمی‌کنی، هرگز نمی‌گذری، حتی نمی‌گذری.
مرگ را دیدار می‌کنیم پس او، ما را دیدار نمی‌کند.
در را می‌بندیم، به گورها فکر می‌کنیم،
به شعرهایی که خواهیم نوشت، نامه‌هایی که نخواهیم فرستاد.
انشاالله، تو می‌گویی، به زودی.
انشاالله، من می‌گویم، آری، زمین عربی حرف می‌زند.

*برای محمود درویش: ۱۹۴۱-۲۰۰۸

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.