پس، چنان پوست گوسفندی که پشمهایش را چیدهاند
روز برمیخیزد.
دشوار است که خود را از یک سنگ عریان کنیم
دشوار است که خاطره را از یک یونان عریان کنیم
ولی، چرا باید از اینها حرف زد
به هر حال،
نور هم پوستی دارد
نور هم میتواند عریان شود
پس نور هم در گناه بودن شریک است.
هجوم هوای تازه
با هر هزاره میرسد.
ما زیباییم
چرا نباید زیبا باشیم؟
همدیگر را میخوریم
فقط از فرط گرسنگی
از فرط ستایش
سبک
از فرط عشق.
مهم نیست
ما همینایم
همین زیباست.
در قلبم
خون همیشه راکدم را با خود میبرم
در چشمام
اشک همیشه شورم را.
فرشته را در میانهی آسمان به دوش میکشم.
روز بر می خیزد
اثری از : محسن عمادی نیکیتا استانسکو