میخواهم در صدای مرددت امروز
انعکاسها را بشنوم.
چیزی به من بگو
با کلماتی که هرگز نبودهاند.
دیگر کن
پوستات را
بندرت را
یا عزیمتی اختراع کن.
مرا اما بازگردان
به آنجا که بودم
آرام
چون باران بهار
به آن صبحهای داغ
آنجا که گل نمردهاست.
به آن مویههای عتیق
که بر اوراد باد
به نور بدل میشوند،
بیمرز
آنجا که رویاهایم
رویا میبینند.