برای همین تصمیم گرفتم
کنار تو گام بردارم.
یک روز، شاید یک ماه
یا شاید چند سالِ نامشخص.
برای سردرگمیات
عذر موجهای ندارم.
خودم را خسته نمیکنم
و اصلن نمیخواهم
که باز برگردم و از نو شروع کنم.
روابط رمانتیک
همیشه با واکنشهای زنجیرهای به پیش میروند
و دیر یا زود
به تشییع جنازه منجر میشوند.
برای لذت از دیدار هم
میتوان هیزم سوزاند
در زمستان.
برای احساس زنده بودن
میتوان قدم زد
تا لبههای عصر
که صبورانه
تابستان داغ را تحمل میکند.
گهگاه، بدون قصد
باز همدیگر را میبینیم
دست از شتاب شسته
نشسته
بازو به بازو
قهوه مینوشیم.
وقتی تعهدات
مثل برگها میافتند
یا مثل گلهای آبی
آنجا
بیرون ایوان.
باید یاد بگیریم قدم بزنیم
تا غیاب را
مثل چیزی ضروری باور کنیم.
ماندن را، ترک کردن را
بی هیچ لطمهای:
دروازه آنجاست
بیقفل و بیکلید.
برای کشف سکوت
برای داشتن فضایی از آنِ خویش.
و برای دوباره نگاه کردن به هم
با اعجابی در دستها و
ضرورتی در خونمان:
بیسوال
بیٰحساب و کتاب،
بدون برنامههای تازه و
آگهیهای بلندِ ملال.
یک انتخاب شخصی بود
من اینطور تصمیم گرفتم
تا قدم بردارم
در کنار تو.