محو نمیشوی
حتی اگر رفته باشی،
خورشید دورترنیست
از نارنگی رهاشده بر میز
و خودکار
گرفتار آمده در نامت
بر میز نمیلغزد.
دوباره بچه شدهام
رها کردم نابیناییام را
چون یک روسری از پنجره ای
و دیدم که نمیافتد
که جهان انبساط نمییابد
که میان ستارگان فاصلهای نیست
که مردگان نزدیکتر از زندگان نیستند
که زمین گرد نیست
و همه چیزی در یک نقطه
هست می شود:
آنجا که زغال به الماس بدل میشود
و رنج
به کلمه.