تو را دیدار میکنم یکروز.
چنان که گلهای شامگاهی،
رازم خواهد شکفت
و فواصل تمامی اشیا
به جانت
هجوم خواهند آورد.
آنچه امروز به باور نمیگنجد
چنان ساده خواهد بود
که رویش ریشهها در خاک.
خواهم گشود دلم را
و خود را در آن خواهی یافت
خواهم گشاد جانم را
تا برق نگاهات
و در شگفت خواهی ماند
از کشف خود
آنجا.
آنگاه، خودت خواهی بود.
تویی که رها از هر محدودیتی
تویی که نزدیک میشوی
پر رمزو راز
در دل شب
تو،
که همان ناممکنای.