بسیاررنج بردهام از فرومایگیات
و اگر هنوز خود را نکشتهام
تنها از آنروست
که این حیات را
خود به خویش نبخشیدهام
و از آنرو که کسی را دوست میدارم
چرا که خود را دوست میدارم.
شاید بخندی
ولی تنها عقابان به عقابان حمله میبرند
و بر هکتور زخمی، تنها آشیل میتواند رحم آورد
بودن آسان نیست،
شاعر بودن و انسان بودن
یعنی جنگلی بودن بدون درختان
و دیدن…
رنج بسیار بردهام از تکبرت
که رخنه میکند در همهچیز،
در هرچه میخواهد همگان را به خود در کشد
و دیگر نمیتواندشان به بر کشد.
پس آشوبی بزرگ خواهد بود
فاجعهای که در رویای تو نمیگنجد
تویی که هیچ رویایی نداری.
خدا بر آن بود تا آنچه آفریده به احساسمان درآید
اما فاجعه در راه است،
تنها کودکان و مستان میدانند
شاید فقط به عشق بتوان معبری به سعادت گشود
اگر سعادت نیز، خود هوسی بیش نباشد،
کودکان و مستان، خوب میدانند.
بودن برای بودن کفایت میکرد
تو اما هرگز نخواهی بود، چرا که زندگی نمیکنی
و زنده نیستی چرا که زندگی نمیکنی
از آنرو که حتی خودت را دوست نداری و کمتر از آن، پیروانت را.
چه بسیار رنج بردهام از بلاهتات
و اگر نکشتهام خود را
تنها از آن روست
که این حیات را
خود به خویش نبخشیدهام
و هنوز کسی را دوست میدارم
چرا که خود را دوست میدارم
شاید به من بخندی
اما تنها عقابان به عقابان حمله می برند
و تنها برسیس، آشیل را زخم میزند
بودن هیچ ساده نیست،
تنها، ریدن آسان است.