خورشید
در زیبایی زنده غروب میکند.
فرصتی نبود
تا سوالی از او بپرسم.
میهمانان عصر
بر در میکوبند.
میگویند :
دیگر صبحی درکار نیست.
میفهمم:
چنین است خط تقدیر
میان بودن و نبودن.
نه حسرتی
و نه هراسی.
دیرگاهی
عطرش در مشامام بود،
تا سرانجام
شناختماش.