خیره و شگرف است که چگونه مرا میکشد بامداد
اگر نتوانم همیشه و اینک
آنرا از خود طالع کنم.
ما نیز، درخشان و شگرف عروج میکنیم
چون خورشید،
ما «ای جانِ من»ِ خویش را
در خنکا و آرامش بامداد یافتیم.
صدایم میرود
بدنبال هرچه چشمم بدان نمیرسد
جهان و مجلدات جهان را
به گردش زبانم، در بر میگیرم.
سخن، همزاد شهودِ من است
نابرابر است در محاسبهی خویش
همیشه تحریکم میکند
و به ریشخند با من میگوید:
والت، به قدر کافی در درون داری
پس چرا بیرون نمیدهی؟
خیال کردی! به دام نمیافتم
به بیان، بسیار اعتنا داری
نمیدانی ای سخن
چگونه شکوفهها زیر تو جا خوش کردهاند؟
منتظر در تاریکی،
محافظتشده به شنبم منجمد
خاک، پیشِ فریاد پیشگویانهی من پس میرود
مینشینم، در بنِ علل
تا سرانجام بدانان توازن بخشم.
دانشام، اجزای زندهی من
چوبخطِ معنای همهچیز را دارد،
سرمستی را، (تا هرکه مرا میشنود بگذار به دنبال اینروز برود.)
قدر و استحقاق غایی خود را
از تو دریغ میکنم،
دریغ میدارمت کز من
هرچه به راستی هستم را برون بریزی،
جهان را فرابگیر اما
هرگز نکوش مرا فرا بگیری
تنها با نگاهکردن به تو
بهترین و برازندهترینات را تسخیر میکنم.
به نوشتن و حرفزدن اثبات نمیشوم
سرشاری اثبات و هرچیز دیگر را
در چهرهام حمل میکنم
با هیسِ لبهایم،
هرچه شکاک را
سراپا مبهوت میکنم.