پنجره را که باز میکنم
بالهایش را به هم میزند
و دور میشود
ولی چشمهایم رنگاش را به خاطر میآورند.
حالا، آسمان را شخم خواهد زد
بینام و بیرنگ
و نیست چشمی
تا او را به خاطر بسپارد
او را کشتهام من
من و
باران.
اثری از : زکریا محمد محسن عمادی
پنجره را که باز میکنم
بالهایش را به هم میزند
و دور میشود
ولی چشمهایم رنگاش را به خاطر میآورند.
حالا، آسمان را شخم خواهد زد
بینام و بیرنگ
و نیست چشمی
تا او را به خاطر بسپارد
او را کشتهام من
من و
باران.