پرندگان
سایهها را
در لانه به جا میگذارند.
پس رها کن چراغ و ساز و کتابت را
بگذار از تپهها بالا برویم
آنجا که هوا میبالد و من
ستارهی غایب را نشان خواهم داد
ریشههای کوچک لطیف را
مدفون درخاکروبهها.
چشمههای ابر
بیلک برمیخیزند.
بادی دهانش را به عاریه میدهد
شاید آواز بخوانیم
ابرو در هم میکشیم و
چیزی نمیگوییم.
ابرها، مثال قدیسین، هاله دارند،
ما، به جای چشمها، سنگریزههای سیاه داریم.
خاطرهی خوب درمان میکند زخم را،
یک فقدان، کمتر.
شاید پرتوها فرود آیند
بر پشت خمیدهمان.
هرآینه هرآینه
با تو میگویم
که بزرگ است مغاک میانمان
و نور.