نوجوانی در روزهایی گذشت بسان ابرها
چیزی دلپذیر،
و مرئی
به واسطهی تاریکی و انعکاس.
و شگفتا اگر این خاطره را بجویم
که درد میکند
فراوان،
فراوان بر تن امروز.
غمناک است از کف دادن لذت،
چونان چراغی شیرین بر شبانهای آرام
چنین بود و چنین بود و
چنین شد،
همه جهالتِ سایهام بود.
نه شادی و نه اندوه،
کودک بودم
یک زندانی
میان دیوارهایی که دیگر میشدند،
میان حکایاتی چون تن،
شیشههایی چون آسمان،
و آنگاه رویا
رویایی فراتر از حیات.
هنگام که مرگ بخواهد
حقیقتی را بزداید از میان دستهایم،
تهیشان خواهد یافت
چون یک نوجوانی سوزان از خواهش
گسترده تا هوا.