به حکایت یک جنگ دریایی کهن گوش میکنی؟
میخواهی بدانی در نور ماه و ستارگان چه کسی فاتح شد؟
این قصه را گوش کن، آنسان که پدرِ ملاحِ مادربزرگام برایم تعریف میکرد.
میگفت:
بت میگم، دشمنمون تو کشتیش ولمعطل نبود.
یه انگلیسیِ جیگردارِ عنق بود، کلهشقتر و رکتر از اون هیچوقت خدا پیدا نمیشد و هیچوقت خدام نمیشه،
آخرای عصر بود که کشتیامون با هم گلاویز شدن.
نزدیکش شدیم، دکلامون به هم گیر کردنُ، تنِ توپامون به هم خورد،
ناخدام تند افسارو تو دستای خودش گرفت.
یه هیجده پوند گولهی زیرآبی نصیب ما شد و
تو همون اولین آتیشبازی عرشهپایینی تفنگا دو شقه شد و
هرکی اون دور و بر بود، منفجر شد و مرد.
جنگ دم غروب و جنگ تو تاریکی شب،
ساعت ده شب، ماه شب چهارده،
هی پشتِ هم سوراخسوراخ میشدیم و
قد پنجپا آب راپورت شده بود،
قراول کشتی، زندانیا رو ول کرده بود بلکه بخت و اقبال خودشونو امتحان کنن.
نگهبانا رفت و آمدو بین انبارای مهمات غدغن کرده بودن،
اونقد قیافههای غریبه اون وسطا پیدا میشد که اصلن نمدونستن به کی اعتماد کنن.
قایق پاروییمونم آتیش گرفت،
اونوریا پرسیدن تسلیم میشیم یا نه؟
پرچممونو پایین میکشیم و دس از جنگ برمیداریم یا نه؟
حالا من دارم قاه قاه میخندم، آخه صدای ناخدائکمو میشنوم
که خونسرد نعره میکشه: ما که هنو نزدیمشون، تازه اولِ جنگِ ماس.
فقط سه تا تفنگ داره کار میکنه،
یکی تو دست خود ناخداس، بادبونای دشمنو نشونه گرفته،
دو تای دیگه رو خوب با ساچمه و باروت پر کردن و
تفنگچیای دشمنو خفه میکنن و عرشهشو خالی.
عرشهبالایی به آتیشِ لشکر کوچیکش کمک میرسونه،
بخصوص به اونایی که رو بادبونای بالا سنگر گرفتن و
تا دم آخر جربزه به خرج دادن.
یه لحظه هم کوتاه نیومدن،
زور پمپا به نشتیا نمیرسید، آتیش طرف انبار مهمات میرفت.
یکی از پمپا گوله خورده بود، از روز روشنتر بود که داریم غرق میشیم.
ناخدائک، راحت وایساده،
عجله نداره، نه صداشو بالا میبره، نه پایین میاره،
چشاش دل ِ ما رو از مشعلای جنگی روشنتر میکنه.
دور و بر دوازده شب
زیر نور ماه
اونا تسلیمِ ما میشن.