حالاست که باز میشود دید
توتهای سرخ را در خاکستری کوهستان
و کوچ شبانهی پرندگان را
در سیاهی آسمان.
غمگینم میکند این خیال:
آنها که مردهاند، نمیبینند
این چیزهای کوچک را
که ما بستهایم به یکایکشان.
آنها غایبند.
چطور آرام بگیرد روح؟
به خود میگویم شاید
دیگر نیازی به این خوشیها نباشد؛
شاید فقط نبودن، به سادگی کفایت کند
هرچند، سخت است تصورش.