با اینحال من یک مسافرم، نشسته بر جای خویش و اجازه میدهم جهان خرامان بگذرد آنکه کنارم نشست بدون نظردوختن به تاریکی بدون نظارهی یکدگر دیگر نشسته نیست، جهان خرامان به پیش میرود جهان میچرخد، عمق مییابد، میپوسد من مینشینم در امتداد تونلها تونلها حرکت رنجها را میزداید میزداید سایهها را با سایهاش
من یک مسافرم میگذارم دنیا خرامان بگذرد سرمیفرازم تا ستارگان تا چهرههای دیگرگون شهر آماسها میانشان – حتی اگر سفر دیگر مثل گذشته نباشد به غرابت روزگار آرتود خلسهی مکزیکیهای بالمونت
به مقصودم نرسیدهام مرزها پیشاپیش حدود را در خود محاط کردهاند من یک مسافرم میگذرم از نگاهها با نشستن در میانشان به چند مرکز رو میکنم هیچ آرزویی ندارم برای مقصودم سفر میکنم از تاریکی تا نور تاریک به سوی مرز.