یک روز میهمان و بعد بیگانه و در آخر شبحی بیقرار،
همیشه مشتاق قطعیت بودهام
اینکه لااقل، آنها که دوستشان میدارم
واقعن زنده باشند.
هرچه عشقام چنان وحشی باشد که بود
چرا که تنها آنها را با زخمهایم لمس کردهام…
آه ندامت، تو چنان کهنی
که تازه مینمایی
چون آنروز که پایین چند پشتهی فصیح
برگهای درخت خاراگوش را چند لحظه استنشاق کردم
بر بلندترین مقام جنتیای زرد
وقتی ماه، دیوار چین را میچرخاند
در درون یک سر سلطنتی.
ندامت
اثری از : محسن عمادی ولادیمیر هولان