درختی دیدم بلندتر از همهی درختان
پراز میوههای دوردست کاج.
کلیسایی بلند با درهای باز
و هرکه بیرون میآمد
پریده رنگ بود و محکم،
آمادهی مرگ.
زنی را دیدم
سرخاب زده بود و میخندید
بشقاب پرتاب میکرد
برای خوشبختیاش
ناپدید شدنش را دیدم.
و دایرهای دورهمهی اینها رسم شدهبود
دایرهای که کسی از آن نمیگذشت.
غریبهای هستم بر این خاک
آرمیده در اعماق دریای سنگین.
خورشید نظر میدوزد بر اعماق
با حلقههای نورش
و هوا میان دستهایم معلق است.
به من گفتند در اسارت زاده شدم
اینجا هیچ چهرهی آشنایی نیست.
سنگی هستم آیا
پرتاب شده به اعماق؟
میوهای که سنگین بود
برای شاخهاش؟
زیر درخت نجواگر کمین میکنم
چطور میتوانم از این تنهی لیز بالا روم؟
آن بالا سرشاخههای لرزان با هم دیدار میکنند
آنجا مینشینم و
نظاره میکنم
دودی را که بلند میشود
از شومینههای سرزمینم…