دوازده ترانه‌ی فولکلوریک

دوازده ترانه‌ی فولکلوریک


۱

افرا رفت که بگردد
نظربازی کند با همه‌ی دخترها
«کدومتون مال منین؟
  بگین، همین حالا بگین.>
– من!افرا!این‌جا! 
      اما بات نمی‌آم
      مگه واسم پیرهنی ببافی
      از گلای خشخاش
      با آستینای ابریشمی.

۲

شاهین  به بالا می‌پرد
دروازه‌های شهر بلندترند.

آنجلیکا نگهبان در است
آفتاب پیچیده دور سر
ماه گره‌زده دور کمر

آویزان از ستاره‌ها.

۳

چرا چنین لطیف است صورت‌ات
چرا چنین کمرباریکی؟
مگر گیسوی خورشید را بافته‌ای؟
مگر حیاط ماه را جارو کرده‌ای؟

گیسوی خورشید را نبافته‌ام
حیاط ماه را جارو نکرده‌ام
این بیرون ایستاده‌ام و تماشا کرده‌ام
برق را رقصان با رعد
برق را که به رقص می‌خواند رعد را
با دو-سه سیب و
چهار نارنج.

۴

ستاره‌ها پراکنده در آسمان.
گوسفندان پراکنده در دشت.
چوپانی نیست.
جز رادو، پسرک ابله
که خوابِ خواب است.
یانیا خواهرش صدایش می‌زند
– هی رادو پاشو
      داره گم و گور می‌شه گله‌!
«بزار بشه خواهرم.
جادوگرا منو خوردن
مادرم قلبمو از جاش در آورد
خاله‌ام چراغ به دست واستاده بود.»

۵

به خواب می‌رود دختری روی چمن‌.
چمن می‌دزدد بنفشِ پوست دخترک را
دختر، سبزِ چمن را می‌گیرد و
به قاضی می‌رود.

«هی چمن!
  بنفش پوستمو بِم پس بده!»
– پس می‌دم
      اگه سبز منو برگردونی.
و بعد چه می‌شود؟
همان‌جا خواهرخوانده می‌شوند.

۶

همدیگر را می‌بوسند روی علف‌ها
خیال می‌کنند هیچ‌کس نمی‌بیندشان.
علف سبز آن‌ها را می‌بیند،
به بره‌ی سفید می‌گوید،
بره به چوپان خبر می‌دهد،
چوپان به مسافر
مسافر به قایقران
قایقران به قایق
قایق به آب سرد
آب به مادر دختر.
دختر از خشم آتش می‌گیرد.

«سبز نشی دیگه علف!
آی بره! گرگا یه لقمه‌ی خامت بکنن!
چوپون، زخم اجنبی نصیبت باد!
مسافر، بپوسه پاهات!
آب تو رو با خودش ببره قایقران!
ای قایق، بسوزی و
ای آب خشک شی!»

۷

چرا گریه می‌کردی دیشب؟
هی صنوبر!
غرق می‌شدی؟
آتش گرفته بودی؟
سربازان غارتت می‌کردند؟
گوسفندان لگدمالت کرده بودند؟
دختران تو را از جا در می‌آوردند؟

نه غرق می‌شدم
نه بر آتش بودم!
سربازان غارتم نمی‌کردند و
گوسفدان لگدمالم.
دختران مرا از جا به در می‌آوردند.
یا بگذار عروسی کنند
یا دیگر صنوبر نکار!

۸

وقتی خدا آدم را بیرون کرد از بهشت
او را به رنج انباشت
نمی‌توانست تحمل‌اش کند آدم
آن را به زمین داد
زمین نتوانست تاب بیاورد
آن را به جنگل داد
جنگل سفید شد و
آن را به سنگ داد
سنگ‌ ذوب شد
به آدم‌اش برگرداند
آدم داشت دیوانه می‌شد
بر چهار ستون، خانه‌ای ساخت
دروازه‌ای گذاشت بر هر طرف
آب را شراب می‌کرد آن‌جا و
می‌فروخت.

۹

دو خواهر، برادر نداشتند
او را بافتند
از ابریشم سفید  و ابریشم سرخ
کمرش جعبه‌ بود
چشم‌های سیاهش، جواهر
ابروهایش علف‌های دریایی
و دندان‌هایش، ردیفی از مروارید.
به او عسل و شکر می‌دادند
«چیزی بگو!
  حرف بزن با ما!»

۱۰

بر صخره‌ها بادبان برمی‌کشد یک کشتی
شوالیه‌ای اسبش را می‌رقصاند دور دریا
دو خرگوشِ بریان می‌دوند از میان مزارع
سگ‌های شکاریِ پوست‌کنده به دنبالشان
دو شکارچی کور منتظرند
شراب می‌نوشند، دو قهرمان مرده
پیشخدمتشان
دختری‌است که دستی ندارد.

۱۱

به سوی ساحل!
به سوی ساحل!
– نمی‌توانم،
قایق‌ام هیچ پارویی ندارد!
«دست‌های سفیدم را بگیر.»
-نه، از من ساخته نیست،
قایق‌ام بادبانی ندارد!
«پیراهن سفیدم را بردار!»

۱۲

چرا سیاه است این رود؟
مگر سربازان بادبان برکشیده‌اند؟
یا وزیران آب می‌دهند به اسب‌هایشان؟
آیا دختران رخت می‌شویند؟
هیچ سربازی بادبان برنکشیده است
هیچ وزیری به اسبی آب نمی‌‌دهد
هیچ دختری رخت نمی‌شوید
دو دختر تن می‌شستند
آلیورا و تودورا
آلیورا نشسته بر ساحل امن و
تودورا می‌گوید
«نگو به مادرم آلیورا
نگو غرق شده‌ام
بگو عروسی کرده‌ام
دو سنگ ساقدوش و
دو درخت بید خواهران عروس
سنگ‌ریزه‌ها مهمانان عروسی‌ام
و عشق‌ام سنگی سرد.»


ترانه‌ها‌ی فولکلوریک صرب، به انتخاب واسکو پوپا

* گمان می‌کنم اولین بار با فرهنگ بالکان از طریق قصه‌های کاداره و آندرویچ در نوجوانی آشنا شدم  و بعد موسیقی بالکان، بخصوص نغمه‌های کولیانشان را همه جا جستم و با خود بردم. واسکو پوپا، یکی از بهترین شاعران قرن گذشته بود. شاعری که بایدش شناخت و قدر دانست.این چند ترانه‌ی فولکوریک صرب را، پوپای بزرگ در دفتری گرد آورده بود. این روزها بیش از آن‌که شعر رسمی بخوانم،‌ در ترانه‌ها و قصه‌های فولکلوریک غوطه می‌خورم. شاید برای آن‌که راهی بجویم تا نوشتن از مرگ را  متوقف کنم.نمی‌شود، شاید چون فولکور به رغم رنگ و سادگی‌اش، مرگ و جنگ را چون واقعیتی در بطن زندگی می‌یابد و گاه از هر شعر و مرثیه‌ای گزنده‌تر است. این ترجمه‌ها را تقدیم می‌کنم به لیلیانا، خواهر صرب‌ام که همیشه لباس‌های شاد می‌پوشد، ولی هر وقت به ترانه‌های فادو گوش می‌دهد، اشک‌هایش ناگزیرند.او که مراقب همه‌ی دوستانش بوده و هست. وقتی مریض بودند، برایشان سوپ می‌پخت و بهشان می‌رسید. در سکوت فنلاند، تنها کسی بود که هر غروب زنگ می‌زد و حال تک تک دوستانش را می‌پرسید. در همین شعرها، او را می‌بینم و قصه‌های مادربزرگش را که برایمان می‌گفت و تجربه‌ی تلخ ویرانی و جنگ را هم که در سکوت‌ها و بغض‌هایش فاش می‌شدند، وقتی موسیقی تمام اتاق را پر می‌کرد…

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.