نزدیک يک سال اينجا نبودهای
می ترسيدی بيايي.
وقتی آمدی، تهیا، اول با لابه و بعد
پشت پازنان انتقام گرفت
و خودسرانه خواست
که کفارهی حضورت را با حضورت بدهی
اينجا همهچيز با تو سر جنگ دارد
کف پوش، بتهی آتش زن، مگسهای مرده
کپک نان، سرکهی بد مزهی گچهای ريخته
کهر لکهها و پوست سفت هوا
تف عنکبوتهايی که در کنجها کمين کردهاند
و زير همهی اينها، سکوت
جايی که ماه فقط روزها میتابد.
در این ميانه اما، ناگاه
(با قطعيت یک عمر
زندگی بی رحم، معمولی و مرموز)
فنجان قهوهای را میبينی
که لبهای دختری که تو را ترک کرد،
آن را لک کردهاست.

غیاب
اثری از : محسن عمادی ولادیمیر هولان