آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی
با بالهای توفانی
به خانه من در قلب انزوا میآیید
دست باغی را گرفته و میآیی
باغی كه زبان پرندگان را میداند
باغی كه گلها را میشناسد
باغی كه از جویبارها عبور كرده است.
آنگاه كه به انتظار پرندگان نشستهایم
میروی
باغی درمانده را
باغی ساكت را
باغی را كه خوابهایش را فراموش كرده است
در دست من رها میكنی
صدای بالها از آب پاك میشود.