پرستاران

پرستاران


صف پرستاران کم‌کم روانه خانه می‌شوند
پشتِ حفاظِ
عینکم تماشایشان می‌کنم که می‌آیند و می‌روند
آنان پشتِ حفاظِ غروب‌اند.
صفی از پرستاران و صفی از کژدمان.
می‌آیند و می‌روند.
در ساعت شش عصر؟
در ساعت هشت عصر؟
گاهی یکی دستی بلند می‌کند و برایم تکان می‌دهد.
سپس به ماشینش می‌رسد، بدون آنکه بازگردد، و ناپدید می‌شود.
پشت حفاظ غروب، همانطور که من پشت حفاظ عینکم.
کوزۀ پو جای می‌گیرد در میان این دو بی‌پناه.
کوزه‌ای بی‌انتها که در بر می‌گیرد تمام غروب‌ها را،
تمام شیشه‌های سیاه عینک را،
تمام بیمارستان‌ها را.

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.