خاکسترهای حیات

خاکسترهای حیات


 عشق رفته و مرا تنها گذاشته و روزها شبیه هم‌اَند؛
باید بخورم، و می خوابم – و ای کاش آن شب از راه برسد!
اما آه! – بیدار دراز کشیدن و به ضربه ساعت‌های دیرگذر گوش دادن!
ای کاش باز روز بیاید! – با سپیده‌دمی در همین نزدیکی!

عشق رفته و مرا تنها گذاشته و نمی‌دانم چه کنم؛
این و آن و آنچه تو می‌کنی، در چشم من همه شبیه هم‌اَند؛
اما هر کاری که شروع می‌کنم، قبل از آنکه به جایی برسم، رها می‌کنم،-
تا آنجایی که من می‌بینم، هیچ چیز به دردی نمی‌خورد!

عشق رفته و مرا تنها گذاشته و همسایگان به در می‌کوبند و عاریه می‌گیرند،
و مثل خاییدن یک موش، زندگی هم تا ابد ادامه دارد،-
و فردا و فردا و فردا و فردا
باز هم همین خیابان کوچک است، همین خانه کوچک.

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.