اما بعد ما شروع کردیم به خواندن…
آوازهای احمقانه زیبایمان را.
وقتی تمام شد، باز همه چیز
همان جور بود که همیشه بود.
یک روز هیچ نبود بیش از یک روز:
هفت تایش هفته را می ساخت.
کشتن
شر بود در نظر ما،
مردن
چیزی در دوردست.
و به سرعت می گذشتند ماه ها،
اما هنوز هم باقی بودند بسیاری از آنها!
ما باز هم همان مردان جوان بودیم:
نه شهید، نه شنیع، نه قدیس.
این به ذهن می آمد و چیزهایی دیگر
وقتی که ادامه می دادیم ما
به خواندن؛
اما همه
شبیه بودند به ابرها،
دشوار برای توضیح دادن.