در شب های بیرحم، به رویا دیدن خو کرده بودیم
رویاهای وحشیانه شلوغ
که با جان و دل می دیدیم:
بازگشتن؛ خوردن؛ قصه گفتن.
تا فرمان صبحگاهی
با صدایی پایین و تحکم آمیز که
«خبردار»
و دل که در سینه فرو می ریخت.
اینک دوباره خانه هایمان را باز یافته ایم،
شکم هایمان سیر است،
وسط قصه ایم.
وقتش شده است.
به زودی باز می شنویم
آن فرمان عجیب را:
«خبردار»