من همانم که دمخور شب بوده ام
من در باران پیاده رفته ام – و در باران بازگشته ام
من از دورترین نور شهر گذر کرده ام
من غمگین ترین خیابان شهر را نظاره کرده ام
من از کنار پاسبانی مشغول گشت گذشته ام
و بی اشتیاق به توضیح، چشم به زمین دوخته ام
من بی حرکت ایستاده ام و صدای پایم را متوقف کرده ام
وقتی از دوردست، فریادی بریده
از خیابانی دیگر، بر فراز خانه ها پیچیده است
اما نه برای آنکه به بازگشت بخواندم یا وداعم گوید؛
و باز دورتر، در ارتفاعی غیر زمینی
یک ساعت نورانی در برابر آسمان
اعلان می کند که زمان نه درست بوده، نه غلط.
من همانم که دمخور شب بوده ام.