دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند،
و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم
و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم
و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم
تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛
پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده،
شاید چیزی بهتر را طلب میکردم
زیرا که پوشیده از علف بود، اما نیازمند تنپوش،
هرچند با گذشتن از آنجا
آن عبور را بهراستی به تن کرده بود،
و هر دو جاده در آن صبحدم دراز کشیده بودند
در لابهلای برگها و هیچ جای پایی سیاهشان نکرده بود
آه، من جادهی نخستین را برای روزی دگر نگاه داشتم!
همچنان میدانستم که راه به راهی میانجامد
که من تردید داشتم که آیا هرگز باید از آن برگردم.
باید این حرفها را با آهی حسرتبار بگویم
جایی در میانهی سالها و سالها:
دو جاده در جنگلی از هم دور میشدند، و من،
من آن جاده را طی کردم که کمتر از آن سفر میکردند
و تمام تفاوت کار در همین بود.
2 یادداشت
Pingback: علوم پایه - آن ترمهای نخستین - برای دانشجوی پزشکی | نوشتههای امیرمحمد قربانی
Pingback: رهبر موفق | اصول رهبری | رهبر متعهد | رهبر حرفه ای | قواعد رهبری