درها و پنجرهها را بسته بودیم
نمیخواستیم به دست شکمبارگان
و ساعت سازان غارت و اسیر شویم
رازهایمان خانه و زمان ایستا بودند
م. در دلم خانه کردی مانند
میمونی تنها در قفس
وقتی خوب نگاه کردم چهرهات را دیدم
شبیه، شبیه سیبِ پیر فراموش شده
که در زمستان بازمییابی
بیماری عشق است که با فراموشی نمیمیرد
از دست رفتن آنچه، تو از دست نمیدهی
جای قاب عکسی رنگ پریده بر دیوار
که در گذشته عکسی بر آن بود، این بیماری است
اما عشق، م- این من بودم
همانگونه که دراز کشیده منتظر بودم
بین خواب و بیداری بر بلندا – سفر- به سوی پایان شب
منتظر تو بودم، اما نیامدی، نیامدی
در آن زمان در- خانه- مکانی داشتیم
و زمانی که پایان نمییافت، آنها از آن ما بودند و
در رویا دیدیم که دیگر بیدار نخواهیم شد
درمان می شدیم بی آنکه بدانیم از چه.