می بینی، دوست داشتنت مرا می ترساند،
نه از آن رو که شاید از مرگ بهراسم،
از واپاشی، از زمین خفقان آور،
نه از سر جدایی های طولانی،
که شاید خوب حسشان نکنی
تو زیرک تر از آنی که زخمی جدید بزنی،
کلامی بی فکر به زبان آری،
هر چه در دیدرست هست بِدَری،
بیگانه، تو بسان طوفانی،
به سردی زندگی
می ترسم وقتی در شهر راه می روم،
فرو بیفتم، در هیچ گم شوم،
زیر زور تو له شوم
می ترسم رودخانه طغیان کند،
خورشید سقوط کند،
سرم منفجر شود،
رویاهایم بمیرد،
این ترس عظیم تر است،
مثل خود دنیا.