آن مرد که تنها قدم میزند
از میان میدانها، خیابانها
رازی بزرگ در خود پنهان کردهاست.
او، مرد است.
زنی چون همهی زنان
از میان میدانها، همان خیابانها
اعجابی بیرحم را با خود میبرد
او، زن است.
زن، مرد را میبیند
لبخند میزنند، دستهای هم را میگیرند
شگفتی و راز وحشیانه میگسترد.
اما سایهای بیقرار
در تاریکی از اسرار نگاهبانی میکند.
مرگ با داساش کشیک میدهد
هرآینه، شب است.