سال ها پیش، در زمان گردش
در انتهای خیابانی غرق در شکوفه های اقاقیا
از دوستی که همه چیز را می دانست
شنیدم که ازدواج کرده ای.
گفتمش که آخر
چه دخلی به من دارد.
من هیچگاه تو را دوست نداشته ام
– تو خود بهتر می دانی –
اما هر بار درختان اقاقیا شکوفه می دهند
– باورت می شود؟ –
همان حسی را دارم
که وقتی تیرشان به هدف نشست
با خبر دل آزاری
که تو با دیگری ازدواج کرده ای.