به ناگهان پنجره باز می شود
و مادر ندا می دهد
که زمان ورود است
دیوار دو شقه می شود
،و من با کفش های گل آلود
گام در بهشت می گذارم
به سر میز می روم
و سوال ها را
بی ادبانه پاسخ می گویم
حال من خوب است
.به حال خود رهایم کنید
،سر در میان دست هایم
.می نشینم و می نشینم
چگونه می توان با آنان
از این راه طولانی و پر پیچ و خم
سخنی گفت؟
اینجا در بهشت
مادران شال های سبز می بافند
مگس ها وز وز می کنند
پدران بعد از شش ساعت کار روزانه
در کنار بخاری چرت می زنند
نه…
به یقین با آنان نمی توانم بگویم
که این مردم
قصد دارند گلوی هم را بفشارند