یک راهش زانو زدن است
راه خوبی است، اگر کشوری که در آن زندگی میکنی
سنگهای نرم داشته باشد
زنان این کشور همیشه خواب حیاطهای محصور با دیوارهای سفید میدیدند
جایی که در کنجهای تاریکش زانو و سنگ به هم میآیند.
دعای آنها استخوانهای باریکی است که زمین را تحمل میکنند،
کلمات کوچکی از جنس کلسیم که پشت سر هم به زبان میآیند
انگار این هجاهای جاری می توانند
آنها را تا ملکوت ببرند.
سالهای سال مردان چوپانی بودند
که مثل گوسفندها راه میرفتند.
زیر درختان زیتون، دستانشان را به بالا دراز میکردند
بشنو ما را، روی زمین دردی است که از آن ماست
اینجا درد هست و دیگر جایی برای انبار درد نیست!
زیتونها اما آرام و رها
در ظرفهایی پر از عطر سرکه و آویشن
تکان می خوردند.
شب مردان غذایشان را می بلعیدند، نان و پنیر سفید،
و خوش بودند چرا که با وجود آن همه درد،
هنوز خوشی هم بود.
به اعتقاد برخی زیارت بهترین راه است،
تن را در کتان سفید پیچاندن
و سوار بر اتوبوسها فرسنگها در میان زمینهای شنی و بایر رفتن.
مکه
دور کعبه طواف کردن
پای پیاده، بارها،
خم شدن و زمین را بوسیدن
بازگشتن،
و چهرههای تکیده ای که به سرای اسرار میماند.
برای بعضی اقوام و مادربزرگها
زیارت کاری هر روزه بود،
آب کشیدن از چشمه،
سبد انگور را روی سر نگاه داشتن،
آنها حاضران هر تولد بودند
تا لحظه زایمان زیر گوش مادران زمزمه می کردند.
آنها که بر پیراهن کودک طرحهای پیچیده را گلدوزی میکردند،
و فراموش میکردند قرار است خیلی زود کودک لباسش را خاکی کند.
کسانی هم بودند که دعا برایشان اهمیتی نداشت.
جوانترها. آنها که به آمریکا آمده بودند.
آنها به مسنترها میگفتن، وقتتان را تلف میکنید.
وقت؟ مسنترها برای جوانترها دعا میکردند.
از الله می خواستند بچهها را اهل عاقل کنند،
به خاطر سبزی شاخهها، به خاطر قرص ماه،
به آنها شفای عاجل عطا کند.
و گاهی هم کسی پیدا میشد
که هیچ کدام از این کارها را نمی کرد،
پیرمردی، فوزی مثلا، فوزی دیوانه،
که موقع بازی دومینو همه را می زد.
فوزی اصرار داشت با خدا همان طور حرف بزند که با بزش
و به خاطر خنده اش معروف بود.