از معلمان زندگی خواستم به من بگویند
خوشبختی یعنی چه.
سراغ کسانی رفتم که شهرهی عالم بودند
و امور هزاران تن در دست آنان بود.
همه سر تکان دادند و چنان لبخندی زدند،
انگار دارم سر به سرشان میگذارم.
بعد عصر یک روز یک شنبه
کنار رودخانهٔ د پلینز قدم میزدم
که یک دسته کولی دیدم، نشسته بودند زیر درختها
همراه زنها و بچههاشان، با یک چلیک آبجو و
یک آکاردئون.