قشنگ نیست
ببینمت
که ایستادهای در مرکز تفریحات
در تلاش برای از یاد بردن
ترسهای خُرد
یک میلیون سال گذشته
بیش از همه
از نوای این ویولون دلیر بیزارم
که چنان بر دیوار کشتار
پنجه میکشد
انگار که بگوید
قاتلین ضعیفند
و قربانیها پیروز
انگار کابوسی را
با رویایی، بغرنج ساخته باشند
انگار کابوس را
پشت رو کرده باشند
حالا ویولون را رها کن
شهامت را کنار بگذار
هنوز نفهمیدهای
چگونه پای آدمکش
و خوناشام
به شهامت تو باز شد
همیشه تماشای شهامت دیگران
آنان را برانگیخته است
بازگردان آن را به صخره
به لجن
به آنچه همیشه حامی لجن بوده است
تمام کن آنچه این آزمون زشت
با قلب آدم می کند
دیگر برای من
از آن ایستگاه تنهای راهآهن نگو
از جایی که زیر رگبار دانههای سیب
یکدگر را برهنه کردیم
این صدای نادانی
تجربه ژرف حقارت را درمییابد
اگر جزر و مد سکوت
از پذیرفتن آن سر باز زند
اینجا بایست
در میانه بطالتِ
انزوای خود
احضار کن اشکهای بیدوام را
خندههایی که از ته دل نبود
و دلخوشیها را
و به آنها بگو از رنجهای تو اطاعت کنند
شکستهایت را در آغوش بگیرند
اینجا بایست
مغرور و با تنی لرزان
با سینههایی برجسته
در جامهٔ مندرس و تنانه
مذهب
صادقانه بگویم امیدوارم
ناچار نشویم دوباره روزی
در مرکز تفریحات با هم دیدار کنیم