همه چیز از دست میرود
و به جا میماند.
رسالت ما اما، رفتن است
رفتن و آفریدن راه
راهی به سوی دریا.
آوازهای من، هرگز به دنبال شکوه نبودهاند
شکوه جاودانگی در خاطرهی آدمیان.
ظرافت جهان را دوست داشتهام
ظرافت بیوزن و فریبا.
جهانهایی که چون حباب صابوناند.
میخواهم آنها را تماشا کنم
آغشتهی نور خورشید و سرخ
که زیر آسمان کبود میلرزند
نابهنگاماند و میترکند.
هرگز به دنبال شکوه نبودهام.
آهای مسافر! این راه تنها برای قدمهای توست
نه از آن چیزی دیگر.
جادهای وجود ندارد
جاده، سفر کردن توست.
رفتنت جاده را میسازد
و هرگاه به پشت سر نگاه کنی
مسیری را میبینی
که کسی نمیتواند دوباره بپیماید.
آهای مسافر!
هر گامت، اثرش را بر دریا به جا میگذارد
یکبار اینجا
وقتی که شاخههای درختان شکستند
صدای گریهی شاعری شنیده شد
«جادهای وجود ندارد
جاده، سفرکردن توست.»
گام به گام، سطر به سطر
شاعر، دور از خانه جان داد
کفن شده در خاک سرزمینی نزدیک.
دور که میشد صدای گریهاش به گوش میآمد:
«جادهای وجود ندارد
جاده، سفرکردن توست.»
گام به گام، سطر به سطر
وقتی سهرهها نمیتوانند آواز بخوانند
وقتی شاعر سرگردان است
وقتی هیچچیز به دادت نمیرسد.
«جادهای وجود ندارد
جاده سفرکردن توست.»
گام به گام، سطر به سطر