یک قطره نفرت نیز حتی در سینهام نیست
گشاده و بیغش
دستهایم
خوشههای انگور را
در باد میپراکنند.
– پابلو نرودا
برمیگردم تا نظر کنم به آفتاب
و مانعم میشوند عشق من!
باید برویم
پوشیده در آشتی
با لبخندی که از میوهها و گلها بر چهره نهادهایم
در آغوش هم
بر جادهها: مارهای به هم تنیده
از میان مزارع قهوه
تا کوهها
که دستمان برسد به ستارگان
و رویاهایی که هنوز میدرخشند
باید برویم آوازخوان ترانههایی
که هر دو میدانیم و به خاطر نمیآوریم.
برمیگردم تا نظر کنم به آفتاب
و مانعم میشوند عشق من!
باید برویم
لختی گریه کنیم
بر گورهای بیشمارهی انسانهای بیشمار
که رفتهاند
بدون تدفین و بیداری
نومید از آفتابی که از ما دریغ میشود.
باید برویم یار من
به آنها بگوییم
که برگشتهام، که برگشتهایم
چرا که همدیگر را دوست میداریم
چراکه دوست میداریم
آن گورهای بیشمارهی انسانهای بیشمار را.
برمیگردم تا نظر کنم به آفتاب
و مانعم میشوند با معیارهایی که بالا میروند
-در مزارع آزادی را خرمن میکنیم-
باید برویم
بلال و رنگ گرد آوریم
به مردگان، معاد و گل پیشکش کنیم
به زندگان استواری حیاتمان را
یار من باید برویم
رنگینکمانی رسم کنیم بر آسمان کاغذی
تا کودکانمان با آن بازی کنند:
اگه رضا بده دلش خانوم جون
میباره شر و شر رو کشت بابا
نمیگیره سراغ آفتابو، هیچ وقت خدا
باید برویم عشق من، باید برویم
وقتی برمیگردم
-میکدهها ویراناند-
و در آغوش هم بیحاشا بنا میکنیم
زندگی را و پیش میرویم
در هدیهی رام خرمن
در جیکجیک پرندگان ترسخورده
در نظم قدمهای مردانی که بر میگردند
در هلهلهی باران بر زمینی نوزاد
در گامهای محکم مبارزان
ای یار، ای یار!
سجاف رنگی تازه زمین را میآراید
از بوسه و لبخند پارچهی زندگی را میبافیم
در بستر مزارع بیانتهای کتان
در عیش سرخوش رقصهایمان…
برویم اییار
برویم!