میگویند ابرها رازهای ناب کودکاناند
و لی لی و قایم باشک
ملکه و حیاط خانهی من
دیگر قدیمی شدهاند.
بچه که بودم
دوست داشتم با آسمان بازی کنم
سر به هوا راه بروم
دور خودم آنقدر بچرخم که زمین بخورم
که آن ابرهای عجیب را کشف کنم
ابرهایی که شبیه کلهی پیرمردها بودند
مارهای چمبر زده، دماغهای دراز
کلاههای بلند، روباههای خوابیده، کفشهای غولپیکر.
بازی خوبی بود
بازی «می بینی، می بینم، میبینم … میبینم»
حرف زدن از حلزونٔهایی که به سمت خورشید میروند
عزیزترین ترانهام سینیورا سانتانا بود
که مادرم میخواند وقتی در آغوشم میگرفت.
گفتند ابرها
رازهای ناب کودکاناند.
وقتی دست در دست پدرم راه میرفتم
در خیابانهای قدیمی هاوانا
رستورانهای کوچک چینی
سفرههای مرتب سرخ و سفیدشان را به رخ میکشیدند
و بساطیهای صدففروش به هم نگاه میکردند
از گوشههای مقابل.
سرزدن به کتابفروشی کاسا بلگا
برنامهی هرروزمان بود
ذوق و شوقم برای جامدادیها
مداد رنگیها و پاک کنهایی
که در جعبههای چوبی کوچک مرتب شدهبودند.
گفتند ابرها
رازهای ناب کودکاناند.
دوچرخهی آبی را به یاد میآورم
با دم خرگوش و
کفشهای اسکیت بیاستفاده
پیانوی قهوهای بزرگ
و پینوکیویی که عمهام، شارلوت
در جارختی تنگش نگه میداشت
و چرخچرخ عباسی
با نان و دارچین.
وقتی دختر بچهبودم
عروسکهای کچل و دلقکهای قد بلند را دوست داشتم.
گفتند ابرها
رازهای ناب کودکاناند…