زن، در پیچ ملافههای گرداگرد عاشقاش
میپیچد.
مرد، پستانهایش را میبوسد
خورشید بر نالههای زن سقوط میکند
پرندههای کوچک
پشت پنجره پرواز میکنند.
چشمهایش را میبندد زن
تا لذت هجوم بیاورد به شکمش
پاهایش انرژی سختند
نه، انرژی نه،
مکالمهای پرشدتاند
دربارهی جواهرات.
چرا عاشقاش همه را میشناسد؟
چرا همه او را دوست داشتند؟
زن میگوید: «تو مال منی»
به تندی
با جسم فرشتهای که کنارش دراز کشیدهاست.