میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
مادام که موج روان تیرهاش
سر میخورد بالای سرم،
و قدم بزنم با تو
از دل جنگل تابناک و مردد برگهای آبیسبز
تا غاری که در آن هبوط میکنی
تا موحشترین هراسهایت
آن شاخهی نقرهای را
میخواهم ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را محفاظت میکند
از حزنی که در مرکز،
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند.
میخواهم تعقیبت کنم
دوباره تا بالای پلکان طولانی
و قایقی شوم
که محتاط،
تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت میآرمد
کنار من،
و تو وارد میشوی به آن
به آسانیِ دمی که در میکشی
میخواهم هوا باشم
هوایی که برای لحظهای
در آن سکنی میکنی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.