عشاق فواحش شادند بشاشاند و چاق بازوهاي من اما، تاول زدهاند از بغلکردن ابرها شکر میگذارم ستارههای بی همتای شعلهور در اعماق آسمان را چرا که چشمان حريصام فقط خاطرات خورشيدها را میبينند به عبث آرزو داشتم که بيابم مرکز و انتهای فضا را هنوز هم نمیدانم که زير کدام چشم آتشين بالهايم میشکنند سوخته در عشق به زيبايی نمیتوانم بهرهای داشته باشم از افتخارِ باشکوهِ نامِ خود بخشيدن به مغاکی که گورم خوانده خواهد شد
