بر ساحلی نشستم، کودکی پامچال کوچکی را که در ذهنم میشکفت، پیشگویی کرد. گفتم: پیدا کردن ورق کوچکی از حقیقت که روشن است از یک دستهگل بهتر است. به مسیح نگاه کردم، چهره دیگرکرده، بیرنج نور، زیبا و مهربان بود. و امضای روحالقدس را در شعلهها با ذرهبین قطرهاشکی خواندم. آنگاه، چشمانم تیره و تار شد، نمیتوانستم گل پامچالی را ببینم که بهشت را بر من آشکاره کردهبود تنها سایهی درختی بود انگار شبحی در میان ستارگان. سالهایی که گذشت مثل سربازانی خسته که دیگر، هرگز، بخت آن نخواهند داشت که اعجاب را بر چمن ببینند.
